سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای تیک تاک ساعت آزارم می دهد

عقربه های عجول ساعت پشت سر هم می دوند ..  

و من..

هر چه می دوم به گرد زمان نمیرسم!

همچنان پیش می روند.. و من ساعت ها از آنها دورم!

گاهی چنان از هم فاصله میگیریم که دیگر گذرش را حس نمی کنم.

و گهگاه  صدای گام هایش را می شنوم

تیک تاک ... تیک ..تاک..

ساعت زمان همچنان پیش میرود ..

ثانیه ها به سرعت برق و باد می روند..

فرصت ها لحظه به لحظه از دست میرود!

و زیباترین لحظه های زندگی ام ... جوانی ام را .. می برند..

می دانم که روزی خواهد ایستاد..

آن هنگام که من خسته و ملول

با گیسوان سفید..

از گذشته های دور می آیم

و او... آرام می خندد...

(قاصدک)

پ.ن: کاش زمان لحظه ای غافل شود .. آنگاه برای لحظه ای .. فقط یک لحظه .. آرام بگیرم .. بدون اضطراب!






تاریخ : جمعه 90/11/28 | 6:29 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

خوش بحال فلانی فارغ التحصیل شد!!؟ مگر از تحصیل هم فارغ میشویم؟!

 زندگی کلاس درسی است به وسعت دنیا...

 سرنوشت استاد سخت گیری ست که هر روزت را درس جدیدی خواهد داد...

حتی اگر از گذشته ات نیاموخته باشی!

 بی شک شاگرد تنبل جریمه خواهد داشت... شاگرد گستاخ تنبیه .. و شاگرد نمونه تشویق!

این تو هستی که کلاس زندگی ات را شیرین و خاطره انگیز میکنی یا تلخ و آزار دهنده ..

زمان اندک است .. تکلیف بسیار... و امتحان نزدیک...

 پس بکوش تا رفوزه نباشی!

(قاصدک)






تاریخ : سه شنبه 90/11/25 | 1:27 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

به سراغم که آمدی

تابستانم  بهاری شد

با یک دسته نرگسی

 یک حس ناب

و تقلای پنهان کردن لبخند لطیفی

که در نگاهت هویدا بود

                      لبخندت را ... پاسخش گفتم!

و بازتابش را در ذهنم قاب گرفتم

برای همیشه...

(قاصدک)

عکاس:حسین کارگر

پ . ن 1: وقتی بذر محبتت را در دلی کاشتی ، تا ابد ماندگار میشوی حتی به اندازه یک خاطره!

پ.ن2 : چقدر احمقند کسانی که عشق را با هوس قیاس می کنند!

 






تاریخ : دوشنبه 90/11/24 | 12:39 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

دیشب در خیابان تنگ و تاریک ذهنم پرسه می زدم

صدای هوهوی باد تمام افکارم را پراکنده کرد

خودش را به شدت به در و دیوار میزد!

نمی دانم چه دردی داشت که اینگونه به خود می پیچید!؟

ترسی مبهم تمام وجودم را فرا گرفت

گام های بلندتری برداشتم

یخ آسفالت زیر پاهایم  خورد میشد..

صدای گام هایت را شنیدم

خیالم را به تو گره زدم

شعله ای در ذهنم روشن شد

خیالت گر گرفت...

شبنمی بر گونه ام نشست...

احساسم ترک برداشت...

(قاصدک)

 

 






تاریخ : یکشنبه 90/11/23 | 4:54 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

گم گشته ام در سراب آیینه ها

کامم تلخ است از این همه دوری

نزدیک تر بیا...

چیزی بگو... حرفی بزن..

چشمانت دروغگو نیستند

درتلاقی نگاهمان  چیزی هست..

 که تمام وجود یخ زده ام را ذوب میکند

گفتم : دل ها سفیرانی هستند از درون

گفتی : از تو تا من راهی نیست!

 من" توام"  و تو " من"

پس تمام دلتنگی ات را

یک جا سر میکشم....

(قاصدک)






تاریخ : یکشنبه 90/11/16 | 10:26 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

بر ایوان تنهایی ام نشستم

چشمانم به دور دست ها خیره ماند..

باز آن * من * گستاخ به سراغم آمد

همانی که مرا می کشاند ... تا انتهای بودن!

همانی را می گویم که هزار بار رفت و نرسید...

اما باز میل به رفتن دارد!

می دانم که برای رسیدن باید رفت

لیک مقصد کجاست!؟ نمی دانم.. نمی دانم...

در دور دست ها چراغی پیداست

زمزمه ای می خواند مرا...

تو تنها نیستی!! نور را بردار ... از تاریکی حذر کن..

بی مهابا به سویش دویدم

آرامشی تمام هستی ام را فرا گرفت..

مادرم آرام دستم را در دستان پر مهرش فشرد

چشمانم را گشودم ...چه رویای شیرینی!!

وقت نماز است ... باید رفت...

(قاصدک)






تاریخ : شنبه 90/11/15 | 7:56 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

مرغ دل به یادت پر می کشید ..

بر شاخه ای نشست

گردبادی وزید...

دست دل لرزید و مرغ دل پرید..

(قاصدک) 

پ.ن: بغض تلخی را قورت میدهم!!  هوای حوصله ام ابریست..  

 






تاریخ : پنج شنبه 90/11/13 | 5:1 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

من _  تو  _ جرجربارون  _  حیاط خیس _ شب  _  اشک _  آرامش .

نقطه سر خط !


  مشق عشق !  روزی یک خط ...

 






تاریخ : یکشنبه 90/11/9 | 2:9 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

یادش بخیر ، خونه قدیمی بی بی جان، زیر زمین قدیمی ، اتوی ذغالیشون که جلوی در میذاشتن تا درو باد نزنه ...

یادش بخیر سماور بی بی جان که همیشه کنار اتاق رو یه میز کوچیک بود و استکانای آماده ...

 یادش بخیر پنجره چوبی بزرگ خونه بی بی جان...

 یادش بخیر اتاق جلوی در که با بچه ها توش بازی می کردیم _دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده._

یادش بخیر رادیو و گرام قدیمی بی بی جان...

یادش بخیر موسی کو تقی هایی که  سر در خونه بی بی جان لونه داشتن...

 یادش بخیر اتاق طبقه بالایی خونه بابابزرگ که فقط روزای عید درش رو باز میکرد...قاب عکس دایی علی روی دیوارش بود...

یادش بخیر صبح عید خونه بابابزرگ جمع میشدیم سرسفره هفت سینی که بابابزرگ چیده بود...

 یادش بخیر  شب عید موقع خواب چشمامو میبستم آرزو میکردم وقتی بیدار میشم خونه بابابزرگ باشیم .. 

یادش بخیر بچه گیا ... یادت بخیر بابابزرگ ...  

 






تاریخ : چهارشنبه 90/11/5 | 11:43 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

خدایا می دونم خطاکارم ،خدا می دونم بنده خوبی نیستم خداااااااااااااااااااااااااا

ولی تو بزرگی، تو می دونی ... تو می دونی ، از دلم خبر داری

می دونی چی تو دلم میگذره ..

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدااااااااااااااااا دلم می خواد برم داد بزنم

 یه جایی داد بزنم صدامو هیچ کس نشنوه

خدایا هر جا خطایی کردم بزن تو گوشم ..چنان بزن که نتونم از جام بلند شم

این همه اشتباه کردم.. این همه خطا .. اینقدر بهم گفتی .. گفتی تو ارزشت بیشتر از این حرفاست

این همه بهم نشون دادی .. این همه چراغ خطر ... حالیم نشد! نفهمیدم ..

اما میخوام آدم شم .. دستامو ببین چطور سمتت دراز شدن...

اشکامو ببین.. خدا الان وقتشه دستمو بگیر.. دستمو بگیر... دستمو بگیر..........

 






تاریخ : سه شنبه 90/11/4 | 9:14 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.