سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گذشتند آن روزها...

 روزهایی یکنواخت...مثل عکسهای سیاه سپید پر خاطره در دستان لرزان مادر بزرگ....

روزهایی بی امید ..بی رویا...بی فردا...

سرمای آن روزها ؛هنوز در تار و پود این وجود خسته است و مرا می لرزاند...

یادم می آید که شبی دست بر دعا برداشتم ...

                      تنهایی آزار دهنده بود و ترس از رهاییِ یکباره،آزار دهنده تر..

نمی دانم چه شد....تو از ناکجای خاطره ای دور به دنیای من سرک کشیدی..

مرا شنیدی؟ یا من ترا شنیدم.... یا او ما را شنید..نمی دانم..

آنهمه ترس..آنهمه روزهای بی فردا..آنهمه دلهره..به یکباره ریختند و شکستند...

آنقدر رنگ به زندگیم پاشیدی ...که بیرنگی آنهمه روز به یکباره فراموشم شد...لحظاتی را آفریدی برایم....زیباترین لحظاتی که ورای ذهن بود و باور..

هنوز از درک بودنت ناتوانم ..هنوز از شعف بودنت می لرزم..باور می کنی؟

حسی که نمی توان در این کلمات کوتاه و حتی به ظاهر عاشقانه ریخت..حسی که شاید باید در این وجود بماند...تا روزی با من از این دنیا برود..مثل یک راز قدیمی...مث خاطره ای که در گنجه ای می گذاری..هر از گاهی نگاهی به آن می اندازی..پر می کشی...رها می شوی..می لرزی.... می گریی... و می خندی...خاطره ای که لحظه ای کوتاه از آن عمری را دگرگون می کند...

درد بر جانم می ریزد وقتی می بینم که تنها به رد پایت می نگرم و لبخند می زنم...دردی کشنده که با بی عاطفگی نادیده اش می گیرم....زیرا هنوز آنچنان لذتی در وجودم از بودنت هست که نمی توان غمین بود...

تو آمدی که بمانی...

و نمی دانی شاید هنوز..

که هیچ کدام از کلماتت..هیچ کدام از حرفهایت....مقصر نبودند...

حتی چشمانت که رنگ بهار بود...

سکوت نگاهمان...در همان لحظه اول...عاشقم کرد...

ایکاش می دانستی..که نیامدی که بروی... مسافر نبودی...

به همان سلام اول سوگند...این دل برای تو ، برای درک همان لحظه..برای تو...خلق شده بود...

و این بهار تنها بهانه اش..

یادآوری سبزی چشمان توست...


 






تاریخ : سه شنبه 90/2/13 | 3:0 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

یه ذره عشق اگه باشه همه حالمون خوب می شه. حیف که این روزا هیچکس نفسی واسه عاشقی کردن نداره و اگه هم دلی واسه لبریز شدن از عشق پیدا شه، صاحب دل راه گرو سپردن دلشو گم می کنه....

 شده یاد بچه گیهای دلت بی افتی؟ اون وقتا که همه می گفتن بزرگ می شه و به این روزاش می خنده؟ ؟ بزرگ شدیم و خندیدیم مثل همه اونهایی که خندیدن دلشون و تو بزرگی تجربه کردن . ولی حالا که دلها کمتر واسه دوست داشتن بی تاب میشه، هوای بچه گیها و دل سپردنهامو می کنم. یاد اون موقع که فیلم هندی می دیدم و فکر می کردم عشق همون فیلم هندیه!

 

ادامه مطلب...




تاریخ : دوشنبه 90/2/12 | 5:34 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

دوست مون انرژی!

شغل مون انرژی!

همسر مون انرژی!

اتفاقات، دونه دونه، انرژی!

ادامه مطلب...




تاریخ : دوشنبه 90/2/12 | 2:24 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
” کدام لاستیک پنچر شده بود ؟”







تاریخ : چهارشنبه 90/2/7 | 10:49 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...!!.






تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:41 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

مرد نجوا کنان گفت: ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن

 

و چکاوکی با صدای قشنگی خواند اما مرد نشنید

پس مرد دوباره فریاد زد با من حرف بزن و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکند!

اما مرد باز هم نشنید.

  مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت ای خالق توانا پس حداقل بگذار تا تو را ببینم .

و ستاره ای به روشنی درخشید

 

اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد پروردگارا به من معجزه ای نشان بده

و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز گردید

اما مرد متوجه نشد و با نا امیدی ناله کرد خدایا مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری!

و انگاه خداوند بلند مرتبه دست خود را از اسمان بر روی زمین دراز کرد و مرد را لمس کرد

اما مرد پروانه را دور کرد و قدم زنان رفت...

 

و خدایی که در این نزدیکی است... لای این شب بوها

پای آن کاج بلند.  (سهراب سپهری)






تاریخ : یکشنبه 90/2/4 | 2:51 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

دیشب خیلی دلم گرفته بود ناخداگاه رفتم سراغ حافظ یه غزل اومد که واقعا زبان حال من بود واقعا این حافظ چه میکنه انگار از دل آدم باخبره!!

 

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

حریف خانه و گرمابه و گلستان باش

گرت هواست که با خضر همنشین باشی

نهان ز چشم سکندر چو آب حیران باش

طریق خدمت و آیین بندگی کردن

خدای را که رها کن بما و سلطان باش

دگر به صید حرم تیغ مکش زنهار

و زان که با دل ما کرده ای پشیمان باش

تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو

خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

کمال دلبری و حسن در نظر بازی ست

به شیوه نظر از نادران دوران باش

خموش حافظ و از جور یار ناله مکن

ترا که گفت که در روی خوب حیران باش






تاریخ : پنج شنبه 90/2/1 | 2:4 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن

خیس و خسته به خانه بیا

نمی خواهم شاعر باشی ، باران باش!

همین برای هفت پشت روییدن گل کافی ست، چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!

 






تاریخ : پنج شنبه 90/2/1 | 1:55 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.