سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بر ایوان تنهایی ام نشستم

چشمانم به دور دست ها خیره ماند..

باز آن * من * گستاخ به سراغم آمد

همانی که مرا می کشاند ... تا انتهای بودن!

همانی را می گویم که هزار بار رفت و نرسید...

اما باز میل به رفتن دارد!

می دانم که برای رسیدن باید رفت

لیک مقصد کجاست!؟ نمی دانم.. نمی دانم...

در دور دست ها چراغی پیداست

زمزمه ای می خواند مرا...

تو تنها نیستی!! نور را بردار ... از تاریکی حذر کن..

بی مهابا به سویش دویدم

آرامشی تمام هستی ام را فرا گرفت..

مادرم آرام دستم را در دستان پر مهرش فشرد

چشمانم را گشودم ...چه رویای شیرینی!!

وقت نماز است ... باید رفت...

(قاصدک)






تاریخ : شنبه 90/11/15 | 7:56 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.