سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یلدا بلندترین شب سال است ، توی سرمای این شب طولانی به فکر بی خانه مان هایی که چشم میزنند زودتر صبح بشه هم هستی ؟






تاریخ : چهارشنبه 90/9/30 | 6:59 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

میدانی که چقدر دورم از خود؟
بیخود شده ام...
میدانی که چقدر تنهایم از خود؟
آه... دلم غریبانه می گرید
کاش دوباره نفسی تازه شود و نام تنهایم را... فریاد زند
میدانی که چقدر دورم ازخود؟
تنها شده ام...
کاش اسمم به معنای همه بود
با آن تنهایی ام را سر می کردم
... رنگی طلایی بر زندگی
رقص نور و قلم، سایه و انگشتانم
و سهرابی که از دیارم
غزلی ناب سروده
شیرینی یادها،
و نابی لحظاتی ک به جهنم فرستادمشان
و اکنون... عذابم سر رسیده...







تاریخ : چهارشنبه 90/9/30 | 12:5 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

تو بگو از کدام سو باید به بوی باران و تر طراوت رسید؟

بگو دست کدام روزنه ، آوار نور را بر خلوت و سکوت ما خراب کرد؟

بگو کدام فصل سرد،‌ باغ را از میان آینه چید؟

تو بگو ، چقدر نگاه میان کوچه منتظر فریاد کرد و تو نشنیدی؟

بگو مسافر رود تا کجا می توانست بذر محبت را ببرد که نبر؟

بگو تا عمق «بودن»تو چقدر فاصله هست؟

تو  بگو میان دست کنجکاو اندیشه و ژرفای شناخت چند فرصت دور از ذهن دست نیافتنی دیگر مانده؟

گفته بودی همیشه فاصله ای است و من باز  به رسیدن اندیشیده بودم.

حالا میان بهت تمام لحظه ها و خیره تمام چشمها می گویم تو باید بشنوی.

من اقرار می کنم راهی را که از ابتدا اشتباه رفته بودم ، برگشته ام.

من دیواری را که از اول بر خشت کج نهادم تا پی خراب کرده ام.

من تمام نگاه های پرسشگر و لبهای انتقاد را به جان خریده ام تا تنها به تو بگویم

محبت وظیفه نیست حتی نگاه وظیفه نیست .

این بار می گویم و تو می فهمی.

این بار تو می فهمی که درخت وظیفه ندارد به تبری که ساقه اش را می زند‌، سایه بفروشد.

این بار تو می فهمی که همیشه بین ما و خواسته هامان فاصله ایست.

همیشه رنگ زندگی هر چند کم رنگ ، آن چیزی نیست که تو می خواهی.






تاریخ : سه شنبه 90/9/29 | 11:55 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

یه پروانه را با دستات می گیری

بعدش می خوای ببینی زنده هست؟

انگشتاتو باز کنی .... فرار میکنه!

 

محکم بگیری....می میره!
 
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست...









تاریخ : جمعه 90/9/25 | 12:57 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

همیشه فکر میکنم خورشید بودن حسرت دل باغبانیست

که تمامی عمرش را به پای گلهای آفتابگردانش ریخته است

درست مثل آفتاب!

 

ودر پایان...

وقتی خسته و سوخته در پناه سایه ی دیوار باغ می نشیند

 او به گلهایش نگاه میکند وگلهایش به آفتاب .....

بی هیچ تلاقی !!!!!!






تاریخ : جمعه 90/9/25 | 12:40 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

بس هوا سردش بود و منم سردم بود.

 آسمان سر در گم و خدا غمگین بود !

 و منم مثل همیشه ،  تک و تنها ، لب آن پنجره ی خورده ترک ، غرق در فکر خدا ، در تکاپو بودم!

 دل فسرده می نوشتم از او....................!

 در همین گیر و گدار ، لرزش پنجره ها رشته ی فکر مرا کرد جدا.

 قاصدک بود که می کوفت به روی شیشه ی خورده ترک!

 پا شدم پنجره را وا کردم.

 سوز تندی آمد، همزمان قاصدک هم داخل شد.

 قاصدک خنده نمی کرد چون همیشه ،

 قاصدک در خود بود!

 قاصدک چرخی زد .

 معصومانه زمین خورد و گریست!

 قاصدک جان چه شده ست؟!

 قاصدک، هان: چه شده ست؟!

 قاصدک زار مزن  ، گریه مکن.........

 قاصدک اشک مریز، ناله مکن..........

 قاصدک زجه مزن ....

 قاصدک حرف بزن....

 گو به من تا چه شده ست...........؟!

 تو چرا غمگینی؟!

 گو به من دردت چیست؟!

 آخر این حرفت چیست؟!

 چه پیام آوردی که چنین غم زده ای؟!

 جان من حرف بزن  ، ترسیدم!

 خبر تو از کیست؟

 قاصدک حرف نمی زد !

 قاصدک ساکت بود!

  چشمهایش می گفت!

 از نگاهش خواندم که گرفتار نگاهی شده است!

 عاشق قاصدک دیشب خواب!

 قاصدک جان تو چرا؟!

 قاصدک خواب دروغ است!

 قاصدک ، هان: تو چرا؟!

 تو خودت می گفتی : عشق دروغ است و سراب!

 تو خودت می گفتی : عشق وهم است و خیال!

 تو خودت می گفتی : عشق غریب است و فریب!

 عاقبت پس تو چرا؟!

 قاصدک نطق نمی کرد!

 قاصدک تاب نداشت.

 وز پس حادثه ی عشق تنش می لرزید، مثل یک برگ درخت از سرما ، مثل یک شاخه ی بید!

 قلب پاکش به سختی میزد.

 و نفسهاش به شمارش افتاد...

 قاصدک عاشق بود گرچه خود می دانست...........

 قاصدک جان پاشو...............

 قاصدک حرف بزن..............

 قاصدک هیچ نمی گفت ، قاصدک ساکت بود!

 قاصدک گریه نمی کرد دگر!

 آخرین حرفش همین بود: سکوت!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 و چه آرام و قشنگ چشهمهایش را بست.

 پر پرواز نداشت!

 و چه زیبا پژمرد!

 قلب پاکش ز تپش خسته شد و ساکت شد.

 قاصدک هیچ نگفت

 و چه عاشق هم مرد!

 چشم من اشکی شد ، قاصدک اشک مر اباورکرد!

 چشمهایش وا شد، رو به سویم خندید!

 قاصدک خندیدی..............؟!

 قاصدک زنده شدی.............؟!

 باز هم هیچ نگفت...........!

 و دمی زنده شد و باز هم مرد.

 و چه خندان پژمرد!

 قاصدک باز هم مرد.

 و دوباره چشم من اشکی شد .

 ولی اینبار خبر از وا شدن چشمی نیست..........!

 قاصدک مرد دگر ،

  تا همیشه،  تا ابد.....................

 قاصدک مرد و ولی هیچ نگفت!

 و فقط گوشه ی قلبش چنین حک شده بود :

 " مردن از عشق چه بس شیرین است. "

 قاصدک مرد و پیامش این بود............................!






تاریخ : سه شنبه 90/9/15 | 6:24 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

از یه کنجکاوی ساده شروع شده بود

  از درختی که کنارش بریده بودند و برده بودند به جایی به نام کوره.

 قاصدک چرخیده بود و توی کوره ذغال هیچ چیز نفهمیده بود از

 سرخی چوب و داغی هوا و بیرون امده بود 

 همین که بیرون بود!

 لای سبزی جنگل و بعدتر ده هیچ دخترکی نبود که بگیردش و

 آرزوهایش را دست او به باد بسپارد .

 رفت و رفت تا به چشمه رسید.

 و سیاهی خود را دید.سیاهی دیدن سوختن دیگری را.

 اگر می شستش چیزی از خودش باقی نمی ماند

و اگرنه...!

 قاصدک پژمرد و کم کم همه آرزوها مرد..

 






تاریخ : سه شنبه 90/9/15 | 6:13 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

 

 در تفسیر آیه 37سوره مبارکه بقره روایت شده حضرت آدم (ع) بر ساق عرش نام پیامبر (ص) و امامان (ع) را دید و جبرئیل به او تلقین کرد (که هنگام توبه و مناجات ) بگو:بحق محمد (ص) یا عالی بحق علی یا فاطر بحق فاطمه یا محسن بحق الحسن و الحسین و منک الاحسان .

هنگامی که جبرئیل نام حسین (ع) را برد ،اشک از چشمان حضرت آدم (ع) روان شد و دلش شکست از جبرئیل پرسید: علت چیست که با ذکر حسین (ع) اشکم سرازیر می گردد ، جبرئیل جریان مصیبت امام حسین (ع) را برای حضرت آدم (ع) نقل کرد ، آنگاه جبرئیل و آدم برای مصائب امام حسین (ع) وهمراهانش مانند زن فرزند مرده گریه کردند.






تاریخ : سه شنبه 90/9/8 | 12:57 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

مولای من سلام

هر جمعه به جاده  نگاه می کنم و در انتظار

قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای

تو را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را...

اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد!

بیا یابن الحسن جانم فدایت

یک سال دیگه هم گذشت

دوباره محرم از راه رسید

 اومدم تا شهادت جد بزرگوارتون رو تسلیت بگم..

یا ابا صالح المهدی ادرکنی

 اللهم عجل لولیک الفرج






تاریخ : یکشنبه 90/9/6 | 2:22 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
 
 
عالی تاپ-نسیم رضوان
 
 





تاریخ : شنبه 90/9/5 | 12:53 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.