مولای من!
نمیدانم که در کدامین سرزمین قدم میزنی و کدامین باد گیسوانت را شانه میزند؟
کدام سنگ ریزه، در زیر قدم هایت هلهله میکند؟
در کجای عالم، به طلوع و غروب گیتی مینگری؟
کدامین گوش، نجوایت را میشنود؟
اما، مولایم!
خوب میدانم که دلتنگ تو هستم؛
دلتنگ دستهای مهربانت که روزی برای این چشمان بی فروغ نور خواهی آورد!
وقتی که بیایی مردم را به فراسوی افقهای عشق و ایمان دعوت میکنی و آدمی را میهمان بهشت میکنی. عشق زیباترین گلواژه هستی است; تو میآیی که شعر این گلواژه هستی و سرود پاکدلان باغ زندگی را بسرائی وقتی که بیایی،تنها گوهر روی تو است که میتواند دلهای زنگارزده ما را جلا دهد. وقتی که بیایی خورشید امامت تو دوباره به دلهای پژمرده ما جانی تازه میدهد و نهال عشق، ایمان، معرفت و هزاران چیز دیگر را در وجودمان میکاری و با آمدنت زمستان شرمسار میشود و جای خویش را به بهاری همچون تو میدهد. خورشید توان درخشیدن ندارد، چرا که شرم دارد در مقابل خورشیدی همانند تو بتابد.
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد.
قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند.
قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید،
خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
لحظه ها سخت تنگ اند، ثانیه ها شتابان می گذرند؛ …
برای یگانه شدن باید از عبور سخت ثانیه های پر اضطراب نهراسید؛
باید به رنگ سبز محبت ایمان آورد و به زلالی لحظه های اضطراب و انتظار و امید و عشق اعتماد کرد؛
باید به روشنی و صافی زلال محبت خیره شد، به نسیم خنک محبت و مهر قناعت کرد، و در پای سجاده مهر زانو زد؛
باید اعتماد کرد و به روشنی زلال حضور ایمان آورد؛
جوانه های محبت تمام لحظه ها را عطر آگین کرده اند؛
باید به حضور روشن مهر دل بست، به رنگین کمان نورانی محبت و عشق خیره شد، سر بر سجاده معطر نیایش گذارد، در پای این همه یگانگی زانو زد، و خدا را ثانیه به ثانیه، به یمن نعمت رویش، روشن مهر، در دل های صمیمی و یگانه، سپاس گفت.
برای بوییدن یک سیب سخت بی تابم... باید به ثانیه ها، و به "اعتماد"، و به این همه روشنی زلال محبت اعتماد کرد .....
*اینجا مسجد گوهرشاد یه پنجره رو به ضریح حضرت*
*پاتوق دلتنگی های من *
کاش یادت نرود
بین بی باوری آدم ها
یک نفر میخواهد
...که تو خندان باشی
نکند کنج هیاهوی زمان
!برود از یادت
دیشب
چشمانم بودنت را تمنا می کرد
خواب را با چشمان من عاشق چه کار؟
چشمان من در نبودنت محکومند به بیداری
دیشب تو گفتی که بیداری
گفتی باران می بارید وبرف.....
راه آسمان، خدا، اجابت، بخشش شاید در نظرت سخت بیاید.طولانی. دست نیافتنی. اما امشب که عاشق شوی پیاده هم می شود تمام آن مسیر طولانی را ساده به پایان رساند بی هیچ سخنی از رنج و کم طاقتی بندگان. می شود کوله بار دنیا را هر قدر هم سنگین از شانه هایت پایین بکشی تا دل کوچکت را به بی کران آسمان گره بزنی، برای ثانیه ای خدا...
امشب از هر کجای این دنیای بزرگ که در بزنی، صاحبخانه برای استقبال می آید.با طبقی از آرزوهایی که می خواهی...امشب ..لیلة الرغائب ...مراقب آرزوهایت باش...
ضیافت اولین شب جمعه رجب، لیلة الرغائب، خواب خیلی ها و آرزوی مردمان بسیاری را تعبیر کرده. به خیال مردمان بسیاری رنگ واقعیت رسانده.خیلی از مردم برای رسیدن به حاجت های خود دست به دامان این شب می شوند،به ضمانت یک سال انتظار...
تا چند سال پیش خیلی از ما این وعده گاه را نمی شناختیم .وعده گاهی که خدا در آن بردبار است به گناهکار ترین بندگان،وعده گاهی که باید امیدوار تر از پیش باشی به استجابت،آنجا که برای هر چه بخواهی مختاری و خدا به تمام آنچه می گویی شنوا تر از پیش منتظر است...
امشب چه سیاه باشی و چه سپید،هر چه قدر که نا امید،هر چه که بخواهی از خدا ،امیدوار باش به اجابت...
امشب اعانت جستن به فضل و کرمش برای آنکه امید دارد،مباح است...
امشب تمام فرشته ها از ثلث شب که بگذرد در میان کعبه به خدا برای بخشش بندگان روزه دار رجب دعا می کنند...
لیلة الرغائب تو مختاری برای انتخاب آنچه می خواهی،برای داشتن گوشه ای از تقدیری که آرزویش داری، برای آنچه می خواهی باشی...
**التماس دعا**
باز دریای دلم،طوفانیست
آسمان کسلم بارانیست
نی بی همدمم و خواب ابد
ناله در حنجره ام زندانیست
شرح تنهایی من می پرسی
شرح تنهایی من طولانیست
گردبادم نه نسیم سحری
کار من حیرت و سرگردانیست
بعد سرگشتگی و حیرانی
باز هم حیرت و سرگردانیست…
(فریدون مشیری)
نفسم محبوس در ژرفای وجود!
من بودم و سکوت خیس چشمانم...
چشمانی که دیگر نمی فهمید چشمانش را!
صدای رعد...
هق هق باران تنهایی...
دیگر صدای دلش را نمی شنیدم!
آسمان بارید،من هم!
*قاصدک*
کنج قفس نشستم و در خلوت سکوت
غمگین گریستم!
این درد میکشدم که ندانم در این قفس
پابند کیستم؟
خامش ز چیستم؟
برف خیال تو در دست های من بیش از دمی نماند!
سردی نگاهش گرمی وجودم را به یغما می برد... و سکوتی که از رضایت نیست! و نگاهی که دیگر نمی فهمد نگاهم را... گاه گاهی صدایش التیام می بخشد دردهایم را! و ذوب می شد درونم تا وصل نگاهش! گرمی نگاهش مرحمی بود بر آلام درونم... و بیچاره من که در میان امواج اشکهایش هراسان ... و در تلاطم دریای چشمانش غرق... و من........... فریاد می زنم........... و چشمانی که نمی شنوند!! و گوشهایی که نمی بینند... (علی اصغر بارانی زاده)