واپسین روز های آبان ماه است...
صبح با صدای عجیبی از خواب پریدم! ناله خروس همسایه که گویی آنفلانزای خوکی گرفته بود! و جیغ باد که از سرما به خود می پیچید.. مثال افسون شده ها از خواب پریدم!!
از قاب پنجره چشمم به حیاط بی روحی افتاد که دیگر پیچک نداشت.. و آسمان بی رنگ و رویی افتاد که گویی سرماخورده بود.. موسی کو تقی بلاتکلیفی که به سیم های برق پناه برده بود...
وای چه صبح زیبایی...!!
حتی لب های پسرم در خواب نمی خندید.. دستان بی رمقم برای ایستادن یاریم نمی کرد.. به ناچار چشمانم را بستم... همسرم پتویش را تا خرخره روی من کشید، آرام شال و کلاه کرد و... در را به هم کوبید...
وه... باز من ماندم و یک روز بی رمق پاییزی...
در این فکر بودم که کاش میشد پاییز را از تقویمم خط بزنم!
اما زیر لب گفتم : وای ..! باران... انار و خرمالو..
باران که می بارد
بوی پاییز به مشامم می رسد..
نوای بارش باران,
بر اندام فرتوت برگ های زرد
مرثیه ای غم انگیز است در گوش باد..
باران که می بارد
احساسم خیس می شود
خاطراتم بیش از پیش می تپند!
باران که می بارد
تا انتهای کوچه ی خیال ات
پا برهنه می دوم...
روی نیمکت باران خورده ای می نشینم...
کنج خلوت دلتنگی هایم کز می کنم..
به چشمان اشک آلود آسمان زل می زنم
آسمان هق هق می بارد
ابرها فریاد می زنند...
رعد صدای بارش نور است...
"ای از تبار باران"
دستان بارانی ات کو؟
تا تکیه گاه خیالم باشند!
" ای تصویر مجازی رویای من"
امشب دوباره برای من ببار..
آبان ماه 92. قاصدک
از خانه که بیرون زدم بوی محرم پیچید... خیمه های نذری...پنجره های مشبکی که شمع روشن می کردند... پرچم های سیاه...
گمانم تاسوعای سال گذشته بود ..انگار ساعت ها خواب رفته بودند ...از میان جمعیتی که به سمت حرم سرازیر شده بود عبور می کردم .. صدایی در گوشم پیچید...
به پشت سر نگاهی انداختم ... شیری در قفس ... کودکی در گهواره ..سواری مشک به دست ... حجله ای سبز.. صدای تبل و سنج ..علم بود وعلمدار ... زنانی همراه کاروان , آوایی روحانی ..و سکوت و اشک و آه...
کاروان میرفت و دل می رفت و ... و دل..
انگار میان این هیاهو گم شده بودم ! چشم هایم را گشودم... خود را در بیت الصادق یافتم... هوای روضه سنگین بود... بغضم شکست... اشکم به ناگاه فرو ریخت...
زیر لب گفتم ... انی احب هر چه که دارد هوای تو ...
بین خودمان بماند..
وقتی خدا چادر شب را بر زمین میکشد...
آرام...از روزنه های کوچک ستارگان...
روشنی صبح فردا را به نظاره مینشینم...
خطی از نگاه ام تا ماه می کشم
ماه چشمک میزند و ..
شب از سنگینی نگاهم سقوط میکند
صبحی دگر آغاز می کنم...
قاصدک
همان اولین بار..
بذر محبتت را در دلم کاشتی
آنقدر در دلم ریشه دوانی که از عمق وجود حس کردمت...
مهرت شاخه و برگ داد و به گل نشست
هر روز شاخه گلی از آن چیدم و در گلدان خاطره ام گذاشتم
امروز آن روزها و لحظه ها...
رنگ و بو باخته اند...
لیکن ...
نگاهم به آفتاب زندگی ست ..
شاید این بار مهربان تر تابید!
دوباره این خزان
در یک روز بارانی...
خیس باران نگاهت خواهم شد
و از پشت پرچین آن روزهایمان سرکی خواهم کشید
شاید دوباره از باغچه مهربانی ات خاطره ای رویید..
آبان ماه 1392.قاصدک