امروز یکی از آشنایانمان به رحمت خدا رفتند .. خواهرش میگفت خیلی جوون بود واسه مردن! مگه قرار بود چی کار کنه !!واقعا ما برای چی به دنیا اومدیم! خیلی دلم گرفته... بیست و اندی سالمه هنوز نمیدونم، چرا اومدم؟ چرا باید باشم؟ چرا دارم زندگی میکنم؟ چرا خدا باید امتحانم کنه؟ چرا..چرا . .چرا...........
هزار تا دلیل آوردم .. هزار تا دلیل آوردن ... که باید باشی ...باید باشیم!! باید زندگی کنیم..باید..
اما خوب که فکر می کنم می بینم اینا جواب سوال من نیست!
همش شعار... همش حرف ..
خسته شدم از این همه چرایی که همین طور بدون جواب مونده... گاهی با خودم میگم حتما اومدم تا یه کار بزرگ انجام بدم ....بی شک من یک آدم منحصر به فردم! قطعا بودن من روی این کره خاکی حکمتی داشته !
اما نمیدونم چرا هر چی میگردم بهش نمیرسم خدایا خسته شدم از این همه در به دری ...
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست...