کفش های سهراب پیدا شد و رفت...
کفش های من کو؟..
رمقی نیست برای رفتن ..
لیک باید بروم..
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه حرفی نزدم ..
امدم بیرون!روی ان دیوار بلند ..در فراز اگاهی و عشق مردمم را خواندم
بشنوید ای مردم ..
من در این شهر شلوغ گرمی عشق نمیبینم؟ عاشق باشد...
مهربانی پس کو؟معرفت رفته کجا؟ادمیت نیست ..کو؟
سرشان پایین است .همچو کبکی در برف..گوششان کر هم نیست!چشمشان هم بیناست.. همه تحصیلکرده ..همه دکترهمه استاد و مهندس شده اند.
دلشان سنگ و سری پر زغرور!مرده هایی خودخواه!
قالب از عشق تهیست!
من به انان گفتم :
افتاب هم دیگر نیست که لب پنجره یباز شما بنشیند .
.ابر ها را مبادا پس بزنید!
من به انان گفتم:
بگذارید کمی عشق پرواز کند ..ابر اگر عاشق شد،شاید باران بارید! بگذارید ببارد باران،بگذارید صمیمیت باران زمین گیر شود.
من به انان گفتم:
به نم اشکی اگر قلب شما نرم شود ..عشق هم می اید! بعد عشق هم باران ..بعد باران هم عشق.
و فضا پر ز خوشی ها وصمیمیت ونور.
نیک فهمیدم که فهمیدن عشق کار انها نیست!کار انهاییست که خدارا دارند.
کفش هایم کو؟رمقی نیست برای رفتن لیک بروم
شاید ان سوی غروب زیر ان سایه ی بید مجنون ان دو گنجشک قشنگ معنی عشق مرا فهمیدند.
باید امشب بروم.