تو بگو از کدام سو باید به بوی باران و تر طراوت رسید؟
بگو دست کدام روزنه ، آوار نور را بر خلوت و سکوت ما خراب کرد؟
بگو کدام فصل سرد، باغ را از میان آینه چید؟
تو بگو ، چقدر نگاه میان کوچه منتظر فریاد کرد و تو نشنیدی؟
بگو مسافر رود تا کجا می توانست بذر محبت را ببرد که نبر؟
بگو تا عمق «بودن»تو چقدر فاصله هست؟
تو بگو میان دست کنجکاو اندیشه و ژرفای شناخت چند فرصت دور از ذهن دست نیافتنی دیگر مانده؟
گفته بودی همیشه فاصله ای است و من باز به رسیدن اندیشیده بودم.
حالا میان بهت تمام لحظه ها و خیره تمام چشمها می گویم تو باید بشنوی.
من اقرار می کنم راهی را که از ابتدا اشتباه رفته بودم ، برگشته ام.
من دیواری را که از اول بر خشت کج نهادم تا پی خراب کرده ام.
من تمام نگاه های پرسشگر و لبهای انتقاد را به جان خریده ام تا تنها به تو بگویم
محبت وظیفه نیست حتی نگاه وظیفه نیست .
این بار می گویم و تو می فهمی.
این بار تو می فهمی که درخت وظیفه ندارد به تبری که ساقه اش را می زند، سایه بفروشد.
این بار تو می فهمی که همیشه بین ما و خواسته هامان فاصله ایست.
همیشه رنگ زندگی هر چند کم رنگ ، آن چیزی نیست که تو می خواهی.