مولای من!
نمیدانم که در کدامین سرزمین قدم میزنی و کدامین باد گیسوانت را شانه میزند؟
کدام سنگ ریزه، در زیر قدم هایت هلهله میکند؟
در کجای عالم، به طلوع و غروب گیتی مینگری؟
کدامین گوش، نجوایت را میشنود؟
اما، مولایم!
خوب میدانم که دلتنگ تو هستم؛
دلتنگ دستهای مهربانت که روزی برای این چشمان بی فروغ نور خواهی آورد!
وقتی که بیایی مردم را به فراسوی افقهای عشق و ایمان دعوت میکنی و آدمی را میهمان بهشت میکنی. عشق زیباترین گلواژه هستی است; تو میآیی که شعر این گلواژه هستی و سرود پاکدلان باغ زندگی را بسرائی وقتی که بیایی،تنها گوهر روی تو است که میتواند دلهای زنگارزده ما را جلا دهد. وقتی که بیایی خورشید امامت تو دوباره به دلهای پژمرده ما جانی تازه میدهد و نهال عشق، ایمان، معرفت و هزاران چیز دیگر را در وجودمان میکاری و با آمدنت زمستان شرمسار میشود و جای خویش را به بهاری همچون تو میدهد. خورشید توان درخشیدن ندارد، چرا که شرم دارد در مقابل خورشیدی همانند تو بتابد.