سردی نگاهش گرمی وجودم را به یغما می برد... و سکوتی که از رضایت نیست! و نگاهی که دیگر نمی فهمد نگاهم را... گاه گاهی صدایش التیام می بخشد دردهایم را! و ذوب می شد درونم تا وصل نگاهش! گرمی نگاهش مرحمی بود بر آلام درونم... و بیچاره من که در میان امواج اشکهایش هراسان ... و در تلاطم دریای چشمانش غرق... و من........... فریاد می زنم........... و چشمانی که نمی شنوند!! و گوشهایی که نمی بینند... (علی اصغر بارانی زاده)
تاریخ : شنبه 90/3/7 | 8:23 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()