شبایی که سرده همیشه خوابای عجیب می بینم.
صبح با صدایی شبیه شکستن استخوان های شهر بیدار شدم .
حسابی شال و کلاه کردم و زدم بیرون...
خیابون یک تیکه یخ شده بود ،شکستن یخ ها زیر چکمه هام خرت خرت صدا می داد.
دستامو چپوندم تو جیبای پالتوم و خودمو جمع کردم.
پیرمرد همسایه مون که انگار مثل آدم برفی خشکش زده بود، از پنجره نوه اش رو صدا میکرد" باباجون سرما می خوری ها!"
مثل بچه ی نوپا آروم قدم برمیداشتم مبادا کله پا بشم!
دستامو آوردم نزدیک دهانم، بخارش دستامو نوازش میداد...
چشم به بخار دودکش یک ساختمون افتاد و ذهنم گرم شد.
تو دلم گفتم "کاش شب یلدا امسال نعیمه هم پیشمون بود"
تاریخ : دوشنبه 103/9/26 | 1:26 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()