یادش بخیر. وقتی خیلی بچه بودم مورچه که میدیدم ، سرمو میذاشتم روی زمین و سعی میکردم دنیا رو از نگاه یک مورچه ببینم،
یه تصویر ماکروی خیلی جالب داشتم از تقلای اون مورچه برای بلند کردن دونه ی برنج، حرکت پاهاش و مسیرش تا لونه اش ...
انگار زمان برام خیلی کند می گذشت ،
خیلی وقتا کنار پنجره روی زمین دراز میکشیدم و به ذرات غباری که زیر نور پنجره میرقصدن و حرکت کند پرده توری اتاق نگاه میکردم ،
اون وقتا حتی صدای نوزاش باد رو روی برگای میم حیاط، صدای سرفه ی خروس همسایه و حتی ناله یک گربه روی پشت بوم رو می شنیدم
انگاراز تمام دنیا فارغ بودم...
انگار اون موقع ها خیلی بیشتراز الان می دیدم ، انگار خیلی بیشترمی شنیدم،
راستی چی شد که خودمو از یاد بردم!؟
تاریخ : سه شنبه 103/8/1 | 12:57 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()