واپسین روز های آبان ماه است...
صبح با صدای عجیبی از خواب پریدم! ناله خروس همسایه که گویی آنفلانزای خوکی گرفته بود! و جیغ باد که از سرما به خود می پیچید.. مثال افسون شده ها از خواب پریدم!!
از قاب پنجره چشمم به حیاط بی روحی افتاد که دیگر پیچک نداشت.. و آسمان بی رنگ و رویی افتاد که گویی سرماخورده بود.. موسی کو تقی بلاتکلیفی که به سیم های برق پناه برده بود...
وای چه صبح زیبایی...!!
حتی لب های پسرم در خواب نمی خندید.. دستان بی رمقم برای ایستادن یاریم نمی کرد.. به ناچار چشمانم را بستم... همسرم پتویش را تا خرخره روی من کشید، آرام شال و کلاه کرد و... در را به هم کوبید...
وه... باز من ماندم و یک روز بی رمق پاییزی...
در این فکر بودم که کاش میشد پاییز را از تقویمم خط بزنم!
اما زیر لب گفتم : وای ..! باران... انار و خرمالو..
تاریخ : سه شنبه 92/8/28 | 7:33 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()