دادم داستان زندگی ام را
برجسته کنند
تا شب ها
با کتاب تازه ای بخواب بروی
فصل به فصل جوانی ام را
ورق بزنی
و فراموش کنی
که روزگارت پشت کدام عینک دودی سیاه شد
فراموش کنی
که آبی چشم هایت
مدت هاست خاکستری شده
ورق بزن
نوک انگشت هایت که بسوزد
یعنی به فصل دردهایم رسیده ای
مثل قطاری که یک روز به مقصد می رسد
خطوط بریل را دنبال کن
حتما می فهمی
که سر نخ دردهایم
در چشم های شیشه ای توست...
تاریخ : یکشنبه 94/5/18 | 11:36 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()