شب های بارانی احساسم بست پشت در می نشیند!
آنقدر منتظر می ماند،
تا با سر انگشتان مهربانت لمس اش کنی...
ای عشق..
من از بوی خاک باران خورده باغچه کوچک مان،
و از صدای شر شر ناودان فهمیدم
تو هنوز در من زنده ای..!
و هر بهار مثال اقاقیا در من شکوفه میدهی ...
"قاصدک"
تاریخ : سه شنبه 93/1/26 | 7:23 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
این درد دل نیست.. یک مسیج برای خداست.
می دانم که هر شب می آیی کنارم می نشینی ، دستان بخشنده ات را بر چشمان آشفته ام می گذاری تا آرام باشم..تمام من پر میشود از تو.. آرام میشوم و من گمان میکنم که خوابم برده! امروز بیش از پیش نیازمند آرامشم .. دستان مهربانت را بر شانه های زندگی ام بگذار .. آرام در گوش هایم نجوا کن "من با توام .. نگران نباش.."
خدااااااااااااااااااااااا...
اینجا دلی هست که با تمام وجود می خواهدت ..
دست دلم را بگیر .. تا دست از پا خطا نکنم..
تاریخ : جمعه 93/1/15 | 11:1 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()