سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز یکی از آشنایانمان به رحمت خدا رفتند .. خواهرش میگفت خیلی جوون بود واسه مردن! مگه قرار بود چی کار کنه !!واقعا ما برای چی به دنیا اومدیم! خیلی دلم گرفته... بیست و اندی سالمه هنوز نمیدونم، چرا اومدم؟ چرا باید باشم؟ چرا دارم زندگی میکنم؟ چرا خدا باید امتحانم کنه؟ چرا..چرا . .چرا...........

 هزار تا دلیل آوردم .. هزار تا دلیل آوردن ... که باید باشی ...باید باشیم!! باید زندگی کنیم..باید..

 اما خوب که فکر می کنم می بینم اینا جواب سوال من نیست!

همش شعار... همش حرف ..

 خسته شدم از این همه چرایی که همین طور بدون جواب  مونده... گاهی با خودم میگم حتما اومدم تا یه کار بزرگ انجام بدم ....بی شک من یک آدم منحصر به فردم! قطعا بودن من روی این کره خاکی حکمتی داشته !

اما نمیدونم چرا هر چی میگردم بهش نمیرسم خدایا خسته شدم از این همه در به دری ... 

  

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

 از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می روم  آخر ننمایی وطنم

 مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم

 جان که از عالم علوی است، یقین می دانم

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست...

 

 






تاریخ : سه شنبه 90/10/27 | 7:20 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

کفش های سهراب پیدا شد و رفت...

کفش های من کو؟..     

    رمقی نیست برای رفتن ..        

                لیک باید بروم..

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه حرفی نزدم ..

امدم بیرون!روی ان دیوار بلند ..در فراز اگاهی و عشق مردمم را خواندم

بشنوید ای مردم ..

من در این شهر شلوغ گرمی عشق نمیبینم؟ عاشق باشد...

مهربانی پس کو؟معرفت رفته کجا؟ادمیت نیست ..کو؟

سرشان پایین است .همچو کبکی در برف..گوششان کر هم نیست!چشمشان هم بیناست.. همه تحصیلکرده ..همه دکترهمه استاد و مهندس شده اند.

دلشان سنگ و سری پر زغرور!مرده هایی خودخواه!

قالب از عشق تهیست!

من به انان گفتم :

افتاب هم دیگر نیست که لب پنجره یباز شما بنشیند .

.ابر ها را مبادا پس بزنید!

من به انان گفتم:

بگذارید کمی عشق پرواز کند ..ابر اگر عاشق شد،شاید باران بارید! بگذارید ببارد باران،بگذارید صمیمیت باران زمین گیر شود.

من به انان گفتم:

به نم اشکی اگر قلب شما نرم شود ..عشق هم می اید! بعد عشق هم باران ..بعد باران هم عشق.

و فضا پر ز خوشی ها وصمیمیت ونور.

نیک فهمیدم که فهمیدن عشق کار انها نیست!کار انهاییست که خدارا دارند.

کفش هایم کو؟رمقی نیست برای رفتن لیک بروم

شاید ان سوی غروب زیر ان سایه ی بید مجنون ان دو گنجشک قشنگ معنی عشق مرا فهمیدند.

باید امشب بروم.






تاریخ : یکشنبه 90/10/25 | 2:53 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

به سراغ من اگر می آیید،

 پشت هیچستانم .

 پشت هیچستان جایی است.

  پشت هیچستان رگ های هوا ،

 پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،

  

 از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

 

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است

 

که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم


 پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:

 

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

 

زنگ باران به صدا می آید.

 

آدم اینجا تنهاست

                  و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست .

 به سراغ من اگر می آیید،

                نرم و آهسته بیایید

                 مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من...

 






تاریخ : پنج شنبه 90/10/22 | 12:2 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
حالم گرفته از این شهر
که آدمهایش همچون هوایش
ناپایدارند..
گاه آنقدر پاک که باورت نمی شود
گاه چنان آلوده که نفست می گیرد...!





تاریخ : جمعه 90/10/9 | 6:47 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

امروز قاصدک های قلبم در آسمان شادی به پرواز درآمدند

آن هنگام که دیدگانم در کمال ناباوری به پیام های بی شمارتان روشن شد!

 سپاس خدای را به وجود چنین دوستانی

و سپاس از شما مهربانان

که روز تولدم را این گونه خاطره انگیز کردید.






تاریخ : چهارشنبه 90/10/7 | 3:52 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

زندگی من حبابی زیباست ...

چندی ست در آن زندگی میکنم! با آن بالا رفتم اوج گرفتم

و چقدر زندگی بوی آرامش می داد! همه چیز رنگارنگ به نظر میرسید...

 اما گویا مجازی ست!

اینجا زمین است و من تنها ساکن حباب ذهنم!

چند صباحی ست متلاشی شده

و این منم..

معلق بین زمین و آسمان

و انسان هایی که هر روز بی توجه می آیند

احساسم را گاز میزنند و میروند ...

*دلنوشته های قاصدک*






تاریخ : دوشنبه 90/10/5 | 2:50 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

دلم میخواهد چشم ببندم ،گوش بگیرم و زبان خاموش کنم...

آنگاه با دل ببینم ..بشنوم...و بگویم!

بیا برویم از این قیل و قال ها...

برویم...

  

**عکاس قاصدک **






تاریخ : دوشنبه 90/10/5 | 2:23 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

 

 

پروردگارا

 به من آرامش ده

تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم

دلیری ده

 تا تغییر دهم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم

بینش ده

 تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند






تاریخ : شنبه 90/10/3 | 10:21 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.