از زمزمه دلتنگیم ، از همهمـــه بیـزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانیست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامهی حیرانیست خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کـوریم و نمی بینیم، ورنه همــــه بیماریم
دوران شکوه باغ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف، خشکیده و بیباریم
دردا کـه هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابـریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم، بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیـم که بیـداریم !
مــن راه تو را بستـه ، تو راه مــرا بستـه
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریـم
حسین منزوی
تاریخ : دوشنبه 100/4/14 | 6:32 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()