محاکمه عشق… جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ،
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او
مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق، آهای چشم ،مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی؟؟؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟ همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند تنها عقل و قلب در جلسه مادند عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند ! ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
...
..
.
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم . پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم!!
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.
اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.
* خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.
* خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!
این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.
* یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
* کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.
* آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.
* کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.
* خدا بی گناه است در پروند? نگاه تان تجدید نظر کنید.
* ما خلیف? خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.
* آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.
* خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.
* بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.
* روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.
* برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.
* شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است
* به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.
* چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.
* امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟
*اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟
* وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.
* آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیش? من و تو.
* خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.
وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.
شاید نشود به گذشته باز گشت و یک آغاز زیبا ساخت ولی می شود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت.....
مردی دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟بله حتما! چه سوالی ؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی جواب داد: این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنینی سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم. اگر باید بدانی ، بسیار خوب می گویم: 20 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی! سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی؛ هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟ بعد از حدود یک ساعت مرد ارام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.
شاید واقعا چیزی بده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. خوابی پسرم؟ نه پدر بیدارم. من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از زیر ان چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...
زندگی مثل دوچرخه سواری است. ادم نمی افتد مگر این که دست از رکاب زدن بردارد. اوایل خداوند را فقط یک ناظر می دیدم؛ چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایرادام را ثبت می کند تا بعدا تک تک آنها رو به رخم بکشد. به این ترتیب, خداوند می خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم! او همیشه حضور داشت ، ولی نه مثل خدا که مثل ماموران دولتی. ولی بعد ها، این قدرت متعال رو بهتر شناختم و آن هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است، آن هم دوچرخه سواری در یک جاده ناهموار! اما خوبیش این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب می زد.
آن روزها که من رکاب می زدم و او کمکم می کرد تقریبا راه را می دانستم، اما رکاب زدن دائمی ، در جاده ای قابل پیش بینی کسلم می کرد، چون همیشه کوتاه ترین فاصله ها را پیدا می کردم. یادم نمی اید کی بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولی هر چه بود از ان موقع به بعد ، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سر او رکاب می زدم. حالا دیگر زندگی کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبی داشت. او مسیرهای دلپذیر و میانبرهای اصلی را در کوه ها و لب پرتگاه ها می شناخت و از این گذشته می توانست با حداکثر سرعت براند، او مرا در جاده های خطرناک و صعب العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش می برد، و من غرق سعدت می شدم.
گاهی نگران می شدم و می پرسیدم (داری منو کجا می بری؟) او می خندید و جوابم را نمی داد و من حس می کردم دارم کم کم به او اعتماد می کنم. بزودی زندگی کسالت بارم رو فراموش کردم و وارد دنیایی پر از ماجراهای رنگارنگ شدم. هنگامی که می گفتم (دارم می ترسم) بر می گشت و دستم را می گرفت. او مرا به ادم هایی معرفی کرد که هدایایی را به من می دادند که به انها نیاز داشتم. هدایایی چون عشق ، پذیرش ، شفا و شادمانی. آنها به من توشه سفر می دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم.
سفر ما سفر من و خدا. و ما باز رفتیم و رفتیم . حالا هدیه ها خیلی زیاد شده بودند و خداوند گفت : همه شان را ببخش. بار زیادی هستند. خیلی سنگین اند! و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمی که سر راهمان قرار می گرفتند دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت می کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود . او همه رمز و رازهای دوچرخه سواری رو بلد بود. او میدانست چطور از پیچ های خطرناک بگذرد ؛ از جاهای مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد پرواز کند. من یاد گرفتم چشم هایم راببندم و در عجیب ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم. این طوری وقتی چشم هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت می بردم و وقتی چشم هایم را می بستم، نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد. هر وقت در زندگی احساس می کنم که دیگر نمی توانم ادامه بدهم،
او لبخند می زند و فقط می گوید:«رکاب بزن»
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
دوست داشتن از عشق برتر است ...
.عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
.اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سرزند بی ارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد
عشق در غالب دلها در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود
و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است
اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها، برخلاف
غریزه ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می توان گفت
.که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ یک « خود جوشی ذاتی » است
و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند
و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است
و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را
می توانند دید و در اینجا است که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که
در چهره هم می نگرند، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و
.ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند
و از این رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید، و در حقیقت، در
آغاز، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند. و پس
از « آشنا شدن » است که « خودمانی » می شوند - دو روح، نه دو نفر، که ممکن است
دو نفر با هم در عین رودربایستی ها احساس خودمانی کنند و این حالت بقدری
ظریف و فرّار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد - و سپس، طعم
خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و
آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خودبخود، دو همسفر
بچشم می بینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک
دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و
پاک صمیمی « ایمان » در برابرشان باز می شود و نسیمی گرم و لطیف - همچون روح
یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده
و زمزمه دردآلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه می آورد - هر لحظه
پیام الهام های تازه آسمانهای دیگر و سرزمینهای دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش
بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین
و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو می زند
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی « فهمیدن » و « اندیشیدن » نیست
اما دوست داشتن، در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن
را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های
دلخواه را در « دوست » می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و
دوست داشتن لطیف است و نرم در عین حال پایدار و سرشار اطمینان
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هر چه بیشتر می نوشیم، سیراب تر می شویم
و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر
عشق نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق می کشاند
و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد
عشق، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق یک اغفال بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد
و به روزمرگی - که طبیعت سخت آن را دوست میدارد - سرگرم شود
و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهی ترس آور آدمی دراین بیگانه بازار زشت و بیهوده
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن
عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است
و
دوست داشتن « همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن » است
برگرفته از کتاب کویر نوشته دکتر علی شریعتی
آنان که نسیم گذشت از کوچه باغ دلشان عبور کند از قبیله ء بهارند . دکتر علی شریعتی
آنکه زیباتر سخن میگوید, کسیست که زیباتر هم می اندیشد و آنکه بهترین تعبیر را برای ادای مفهومی یا احساسی برگزیده است, کسیست که آن مفهوم و احساس را به بهترین گونه اش, تلقی کرده است.دکتر شریعتی
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری (دکتر علی شریعتی)
آدمهای بزرگ، کسانیکه خود بسیارند، نیازی به هموطن ندارند.
کسانیکه خود آزادند از زندان به ستوه نمیآیند.
آدمهای حقیرند که به ازدحام محتاجند.
دکتر علی شریعتی
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است ( دکتر علی شریعتی)
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است ( دکتر علی شریعتی )
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
(دکتر علی شریعتی)
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی. عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته . عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی . عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم ( دکتر شریعتی)
امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم( دکتر شریعتی)
آنگاه که تقدیر واقع نگردیده و از تدبیر هم کاری ساخته نیست، خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت هست، تجلی کند، اگر همه هستیمان را یک خواهش کنیم، یک خواهش مطلق شویم، اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه سرشار از یقین و امیدواریمان بخواهیم، پاسخ خویش را خواهیم گرفت. ( دکتر شریعتی)
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف در محبت است.
سکوت عجب فریاد رسایی است آنجا که حنجره ای برای فریاد نمی ماند. دکتر علی شریعتی
ای که همه هستی از توست تو خود برای که هستی؟ معلم شهید دکتر شریعتی
چه زشت و سردو بی شور است زندگی کردن برای خویش . بودن برای خود!بودنی که سخت تر از کویر است! و چه سخت است معلم شهید دکتر شریعتی
زندگی بار سنگینی می شود بر دوش کسانیکه نمی دانند آن را کجا برند؟ معلم شهید دکتر شریعتی
خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت!
خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ( دکتر شریعتی )
میدانم آدینه ای خواهی آمد که سحرگاهانش جدای همه روزهاست خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت چهار فصل یکی خواهند شد و در پیکر بهار به تو خوش آمد خواهند گفت و جهان دوباره طعم محبت و دوستی را خواهد چشید و مفهوم واقعی زندگی انسانی را لمس خواهد کرد
او خواهد امد...
تا شاخه های گمراهی, دروغ, و ریا , فسق و گناه را بشکند.
او خواهد امد
تا ریشه ظلم ظالمان را از بیخ و بن برکند و کاخهای شرک و نفاق را ویران کند. او خواهد امد تا وعده خداوند را محقق کند.
او خواهد امد و تشنگی قرنها را فرو خواهد نشاند
لحظه ای از دعا برای فرج اقا امام زمان(عج) غافل نشویم. اللهم عجل لولیک الفرج