پيام
+
دختري مدتهاست بيمار است،بنيه اش روز به روز تحليل مي رود.پزشک معالج و دختري که با بيمار هم منزل است و نقاش سالخورده اي که دوست آنهاست منتهاي کوشش خود را ميکنند،ليکن دخترک دست از زندگي شسته است.
پاييز است و برگهاي سرخ پيچکي که از ديوار روبروي اتاقشان بالا رفته است يکي پس از ديگري مي افتد..
دختر بيمار فرو افتادن برگ ها را از فراز بستر مي نگرد و با خود مي انديشد که با سقوط آخرين برگ او نيز خواهد مرد..

غزل صداقت
92/9/18
*قاصدك*
شب
هنگام،باد در غوغا است و طوفان بيداد مي کند،ليکن برگ بر جاي خويش باقي است و دختر
آن را مي بيند و اميدوار مي شود و بحران بيماري را از سر مي گذراند.هنوز دوره ي
نقاهتش پايان نپذيرفته است که نقاش سالخورده بر اثر ابتلا به ذات الريه مي
ميرد.پيرمرد که ديده بود باد و طوفان،آخرين برگ را از پيچک خواهد ربود شب هنگام
نردبان و فانوسي برداشته و «برگي»بر ديوار نقاشي کرده بود...
ღ ترنم زيبا
خيلي قشنگ بود...@};-
*قاصدك*
نمي دونم جناب خلوتگه راز من آلزايمر گرفتم :دي // ممنونم ترنم زيبا @};-
*قاصدك*
سال چند؟ دوران ابتدايي من سال 70 تا 75 بوده