پيام
+
*معرفي کتاب*
چشمهام بستهاند. از جلو صورتم که ميگذرد، من تنها صدايش را ميشنوم.صدا مثل وزوز مگسي است.دور ميشود.يعني لابد دور شده، چون صدا محو ومحوتر شده است. بعد کمي سکوت است. بعد صداي برخورد چيزي با شيشهي پنجره. بس که محکم خورده است به شيشه. بس که شيشهها تميزند. لابد باز تاجي خوشگله آنها رادستمال کشيده است.چشمها را باز ميکنم و نگاه ميکنم. افتاده است کف پنجره و به خودش ميپيچد: سنجاقک...

حسين كارگر
92/9/8

*قاصدك*
«من گنجشک نيستم» نوشته *مصطفي مستور* داستان روزمرگيهاي مردي است
که خواهرش براي معالجه، او را به مجتمع درماني سپرده و در حال حاضر او ساکن طبقه
نهم و واحد 902 از اين تيمارستان است...
دخو ®
يک معرفي سيني هم انجام بدين خيلي خوبه:)
*قاصدك*
جناب دخو!! :دي