تو هرگز نفهميدي ؛اين دست هاي ِ ناتوان ِ آن روزهاي پرغبارچگونه دلم را از زير آوار آن همه خاطره ي زخميبيرون کشيدند تا نفس بکشد ...
ساده نبود
اما
من دلم را عادت دادم به نخواستنِ تووقتي لبخند هايت رادرون مردمکان کسي مي تابانديکه من نبودم ...!!!من عادت کرده ام ،به نبودن دست هاي تو در دست هاي يخ زده ام.
من عادت کرده ام ،به تجسم بودن دست هاي تو در دست هاي ديگــري.
من عادت کرده ام ...