مدت هاست غزل سکوت کرده است
کلمات پشت دريچه هاي بسته در انتظار بودند
مدتها بود قاصدکي از خدا نامه نياورده بود و
پاسخ نامه هاي بي نشان بي جواب مي ماند
اما شبي از راه رسيد،
زمزمه کودکي را شنيد که بغضش به سوي قاصدک
نيمه جان بود و
شکستن غرورش محاکمه بي عدالتي، که انتظار تا کي؟
از خستگي پلکهايش را روي هم گذاشته بود و آرام زمزمه مي کرد ،
که يهو گرمايي در دستانش احساس کرد
تا چشم باز کرد کسي را ديد که به او لبخند مي زند و ارام مي گويد
من کنارت هستم./.