سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از یه کنجکاوی ساده شروع شده بود

  از درختی که کنارش بریده بودند و برده بودند به جایی به نام کوره.

 قاصدک چرخیده بود و توی کوره ذغال هیچ چیز نفهمیده بود از

 سرخی چوب و داغی هوا و بیرون امده بود 

 همین که بیرون بود!

 لای سبزی جنگل و بعدتر ده هیچ دخترکی نبود که بگیردش و

 آرزوهایش را دست او به باد بسپارد .

 رفت و رفت تا به چشمه رسید.

 و سیاهی خود را دید.سیاهی دیدن سوختن دیگری را.

 اگر می شستش چیزی از خودش باقی نمی ماند

و اگرنه...!

 قاصدک پژمرد و کم کم همه آرزوها مرد..

 






تاریخ : سه شنبه 90/9/15 | 6:13 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.