مرد نجوا کنان گفت: ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن
و چکاوکی با صدای قشنگی خواند اما مرد نشنید
پس مرد دوباره فریاد زد با من حرف بزن و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکند!
اما مرد باز هم نشنید.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت ای خالق توانا پس حداقل بگذار تا تو را ببینم .
و ستاره ای به روشنی درخشید
اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد پروردگارا به من معجزه ای نشان بده
و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز گردید
اما مرد متوجه نشد و با نا امیدی ناله کرد خدایا مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری!
و انگاه خداوند بلند مرتبه دست خود را از اسمان بر روی زمین دراز کرد و مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را دور کرد و قدم زنان رفت...
و خدایی که در این نزدیکی است... لای این شب بوها
پای آن کاج بلند. (سهراب سپهری)
تاریخ : یکشنبه 90/2/4 | 2:51 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()