• وبلاگ : دلنوشته هاي قاصدك
  • يادداشت : و امشب باز مي آيم ... مي آيم تا استجابت شوم...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مدت هاست غزل سکوت کرده است

    کلمات پشت دريچه هاي بسته در انتظار بودند

    مدتها بود قاصدکي از خدا نامه نياورده بود و

    پاسخ نامه هاي بي نشان بي جواب مي ماند

    اما شبي از راه رسيد،

    زمزمه کودکي را شنيد که بغضش به سوي قاصدک

    نيمه جان بود و

    شکستن غرورش محاکمه بي عدالتي، که انتظار تا کي؟

    از خستگي پلکهايش را روي هم گذاشته بود و آرام زمزمه مي کرد ،

    که يهو گرمايي در دستانش احساس کرد

    تا چشم باز کرد کسي را ديد که به او لبخند مي زند و ارام مي گويد

    من کنارت هستم./.

    پاسخ

    مچکرم ، جناب دکتر ستوده متن فوق العاده زيبايي بود..
    + (سعيد.يه بنده خدا) 
    وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
    التماس دعا

    اگر يادتان بود و باران گرفت دعايي بحال بيابان کنيد